شیرین زبونی مهدیس کوچولو
سلام
من از امروز میخوام برات از شیرین زبونی هایی که میکنی بنویسم چون میدونم در آینده تمامی این خاطرات شیرین به یادم نمی یاد تا واسه تو تعریف کنم
دیروز رفتیم خونه خاله ریحانه و تو از خوشحالی در پوست خودت نمی گنجیدی همیشه حس می کنی که خیلی بزرگ شدی و این اعتماد به نفس تو منو کشتهوقتی کنار آرمیتا(دختر خاله) میشینی اونو نصیحت میکنی مثل نصیحت هایی که من واست می کنم مثلا میگی:" آرمیتا به اینا دست نزن خطرناکه " "چایی داغه یه وقت دستت بوف میشه" "من دیگه بزرگ شدم تو هنوز کوچولویی" یا"من کوچولوام نمی تونم تو رو بغل کنم بزار بزرگ بشم اندازه مامانم بشم بعد تو رو بغل میکنم"
نمیدونم چطوری هست که همه عاشق موهای تو هستن البته نفر اول خود منم .من موهام لخته و همیشه موهای مجعد و فر دوست داشتم خدا این مو رو به تو داد و من از شانه زدن و باقتن موهات لذت می برم چند وقت پیش مریض شدی بردمت دکتر به جای معاینه تو مدام لپت میکشید و میگفت چه بانمکی وقتی گفت که آب سرد و بستنی نخوری بلافاصله گفتی:"نه من باید بستی بخورم دایی مهدی نباید بستنی بخوره چون دایی مهدی گنده هست گنده ها نباید بستنی بخورن کوچولو باید بستنی بخورن اگه دایی مهدی بستنی بخوره افلاغ (استفراغ)میکنه" آقای دکتر مونده بود چی جواب بده با اون داستان که تو تعریف کردی در اتاق باز بود و بیمارهایی که منتظر بودن نوبتشان بشه همه داشتن می خندیدن